سبز سفید قرمز

دلنوشته های من

سبز سفید قرمز

دلنوشته های من

عدالت و دیگر هیچ

 
سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به
بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار
حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند. پسر خردسال سردار حسین خان
نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند. چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در
زندان به دیفتری مبتلا می شود. سردار بلوچ هر چه التماس و زاری می کند که فرزند
بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی دهند.

سردار حسین خان به افضل الملک، ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود. افضل الملک نزد
فرمانفرما می رود و وساطت می کند، اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد. سردار حسین خان
حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار
او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند، اما باز هم
فرمانفرما نمی پذیرد.

افضل الملک به فرمانفرما می گوید: "قربان آخر خدایی هست، پیغمبری هست، ستم است که
پسری درکنار پدر در زندان بمیرد. اگر پدر گناهکار است، پسر که گناهی ندارد."
فرمانفرما پاسخ می دهد: "در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان، نظم مملکت
خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی فروشد."

همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می
سپارد. دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می شود.
هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد. به دستور فرمانفرما پانصد
گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی
دهد و فرزند فرمانفرما جان می دهد.

فرمانفرما در ایام عزای پسر خود، در نهایت اندوه به سر می برد. درهمین ایام روزی
افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود. فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و
به صدایی بلند می گوید: "افضل الملک! باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! والا
اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده، لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام
پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت." افضل الملک در حالی که فرمانفرما را
دلداری می دهد می گوید: "قربان این فرمایش را نفرمایید، چرا که هم خدایی هست و هم
پیغمبری، اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند
رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد!"

نظرات 14 + ارسال نظر
س . جمشیدی چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:38 ب.ظ http://saghar-jamshidi.blogfa.com

سلام سمیر عزیز
نمی دانم فراموشمان کرده ای یا دلخوری یا ...

رد پایتان را در خانهء دیگران دیدم و دنبال کردم و نوشتهء‌جدیدتان را خواندم . (ضمنا جملهء نه بی بی سی - نه بیست و سی) خیلی برام دلچسب بود !‌
به من سری نزدید . خبری نکردید . دلم گرفت که نکند دیگر همرنگ و همفکرتان به حساب نمی آیم !‌

در هرحال

شاید خیابان ها را برای گام هایم ممنوع کنند اما هیچ وقت نمی توانند اجتماع واژگان را در ذهنم متفرق سازند ! من با همین کلمات - که مثل پینه های سخت جوانه ، روی پوست درختانِ سرمازده ، نوید رویش می دهند – سرسبز می شوم ...

(این هم کار آخر منه . یک شبه غزل به مناسبت این روزهای نامیمون) ...

پیمانه پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:24 ب.ظ http://peymanehjamshidi.blogfa.com

سلام .
خوشحالم که تصمیم گرفتید دوباره باشید.
این روزها بودن بهای سنگینی دارد اما تنها با همین بودن است که میشود به فردا امیدوار بود.
سبز باشید

محمود یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:51 ب.ظ http://bunbast.blogfa.com/

سلام سمیر

من دسترسی به اینترنت ندارم ، وقت نشد بخوانمت. به زودی بر می گردم و می خوانمت. لینکت هم درست شد برادر.
بدرود

ثمین دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:14 ب.ظ

بی معرفتی در مرامتان نبود برادر . این خانه و آن خانه گشتم تا که بار دیگر پیدات کردم . برای بودن دوباره ات خوشحالم . خیلی خوشحال

ثمین دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:22 ب.ظ http://yebone.blogfa.com

عدالت که او عادل مطلق است ... زیبا بود و تاثیر گذار سمیر جان.
باز هم می گویم چه خوش برگشتی رفیق

الهه دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:51 ب.ظ http://parseh777.blogfa.com/

سلام رفیق
بذار با اینکارها روزهاشون رو شب کنن ... ما از تاریکی و شب خسته نمی شیم چون به طلوع دوباره ی خورشید ایمان داریم ...
خوشحالم که باز هم اومدی ... محگم و امیدوار مثل همیشه ...
ایکاش این به اصطلاح دوستان این پستت رو بادقت بخونن و بفهمن که دنیا دار مکافاته ...

سبز باشی و سربلند ...

آرزو سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 ق.ظ http://chashmekhyal.blogfa.com

سلام برادر سبز اندیشم. مطالبت را مشتاقانه می خوانم . مانا باشی. خانه ی نو مبارک.

رضا چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:44 ب.ظ

درود بر شما
حضور شماعارضم که ...
نمی دونم چرا یهو یاد دوره ای افتادم که موسوی و کروبی در اوج بودند و اولی نخست وزیر و مرد مورد اعتماد خمینی و دومی هم صاحب منصب و دوستدار رهبر . در همان دوره چه ها بر سر نهضت آزادی و ملی مذهبی ها که نیامد ... از حبس گرفته تا شعار " بازرگان آمریکایی اعدام باید گردد "

حال شعار " موسوی، کروبی اعدام باید گردد " گوش فلک را پر کرده ...
سمیر جان باور کن قصد قضاوت ندارم ونمی خواهم در این برهه که این دو مرد با تمام توان در مقابل ظلم ایستاده ، از گذشته سخن بگویم ولی فراموش کردن گذشته یعنی حق دادن به سلطان عبدالحمید میرزا .
موفق باشی و سبز

س . جمشیدی چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:58 ب.ظ http://saghar-jamshidi.blogfa.com

سلام
پای آبرو در میونه .
حتما حتما بیاید !
جدی می گم ...

س . جمشیدی پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:53 ق.ظ http://saghar-jamshidi.blogfa.com

سلام

پای آبرو در میونه .

حتما بیاید . جدی می گم !‌

محمود پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ب.ظ http://bunbast.blogfa.com/

از عطار :
رفتم به زیر پرده و بیرون نیامدم

تا صید پرده بازی گردون نیامدم

منت خدای را که اگر بود و گرنبود

در زیر بار منت هر دون نیامدم....

از اهل روزگار به معیار امتحان

کم نیستم به هیچ گر افزون نیامدم

سمیر جان سلام /

نور ماه شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 ق.ظ http://nooremah2.persianblog.ir

آزاد می نویسم جرم بدی نیست!!

وجیهه(آسمان) شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:05 ب.ظ http://vbahrami.blogfa.com/

سلام سمیرجان!
مطلبت هم عالی بود هم تکان دهنده ...
اما نه گوش شنوایی هست نه چشم بینایی ....
به امید روزی که ظلم ظالمان به خودشون برگرده ....

مواظب خودت باش!

گلی شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:42 ب.ظ http://sibetalkh-3.blogfa.com/

اگه اون روز فرمانفرما دلش با التماس های افضل الملک می سوخت و فرزند او رو آزاد می کرد بعدها پسر خودش رو از دست نمی داد...

کسی که دلش به حال دیگران نمی سوزه لیاقت دلسوزی خدا رو نداره...


دست بالای دست بسیار است...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد